Thursday, July 19, 2007

زیستن برای انسانیت

من امروز...من امروزمردی را...من امروز مردی را دیدم که...بزارین یه جور دیگه شروع کنم .درست ساعت18/21 بود و من در ایستگاه اتوبوس مثل بقیه منتظر اومدن اتوبوس بودم، اونجا مردی مسن حدودا 40 سال با یک کاپشن چرم قهوه ای که یه نوار سفید رنگ که شاید اون هم از جنس چرم بود و حدودا بخش یک سوم پایینی کاپشن را مزین کرده بود- شاید هم این سپیدی نشانی از امید نداشت من که دوست داشتم تمام رنگ سفید می بود ولی واقعا نبود تیرگی اون بیشتر بود ولی سپید یش به چشم می اومد- اونجا مدام قد م میزد، جلوی موهای سرش خیلی کم پشت شده بود و یه چیزی شبیه یه بغچه در دست داشت، خودش که میگفت این غذای شبش هست. ما منتظر بودیم ولی اون خیلی بیقراری میکرد، و داد میزد، بعضی جمله ها رو با زبان مادری میگفت و بقیه رو با زبان بیگانه، من همه رو میفهمید م چون هموطن من بود. میگفت اتوبوس من میاد... پس این اتوبوس کی میاد؟ ... من کلی غذا واسه امشب خریدم، خیلی هم گرسنه ام، اند کی صبر میکرد و دوباره ادامه میداد اما این بار داد میزد فریاد میکشید و میگفت مادر قحبه ها ... پدر سوخته ها... من خواهر همه این بیگانه ها رو ...، مدام قدم میزد، به جلو، به عقب، به گوشه ها میرفت، با مردم حرف میزد، هوار میکرد، ولی نزدیک من نمی اومد، نمیدونم چرا، شاید با اونهایی حرف میزد که بی توجه بودند، من براش خیلی غمگین شدم. اول آرام حرف میزد و امیدوار سپس برای امیدواریش کمک میخواست همدم میخواست ولی همه سرد بودند، یک انجماد واقعی، هیچ کسی حرف نمیزد، تبسمی را حس نمیکردی، سکوتی که سرشار از یاس بود تمام فضا را افسرده میکرد، مکث کردنش با اندیشه بود، غلط نکنم سیاسی بود و همین سیاست پدرش را درآورده بود (اره حالا یادم اومد سیاسی بود چون من او را در یک میتینگ سیاسی دیده بودم که بوسه بر عکس یک شخصیت سیاسی میزد که قربانی دگر باشی شده بود). حالا وقتی اندیشه هایش، آمالش و امیدهایش را نژاد پرستی و اختلاف طبقاتی این امت بیگانه پایمال کرده بود، ترجیح میداد که داد بزنه، غریوش که به جایی نرسه خودش دست به کار بشه، هیچ سلاحی هم بجز فحش و فضیحت نداشت، و نمیتوانست هم داشته باشه، هر از گاه هم اسم مندلیف را زمزمه میکرد و فقط دو دختر در حدود چهارده یا پانزده ساله با شنیدن اسم مندلیف لبخندی میزدند، اونها هم شاید یاد جدول این عمو افتاده بودند که هیچ تناسبی با اتوبوس نداشت ولی من درد و رنج را در این جملات حس میکردم که مثل نموداری سیر نزولی داشت و به انزوا میرسید، نمیدانم این همه آشفتگی ماحصل کدام بی مهری و کج اندیشی بوده، شاید هم این جامعه سوسیال دمکرات که اثری از سوسیالیزم رو در اون نمیشه پیدا کرد، به این آقا نارو زده و این عمو که شاید روزگاری به خلق می اندیشیده که شاید روزی قدمی برای احقاق حقشان بردارد خود قربانی خلق شده، ولی این خلق همانهایی نیستند که می پنداشته و درست اشتباه او همینجا بوده، او شاید به سوسیالیزم جهانی فکر میکرده ولی غافل از اینکه این امت با اندیشه های طبقاتی و دکماتیک مادرش را به عزایش مینشانند. بزارین واضح تر بگم، او به کل خلق دنیا فکر میکرد ولی این ملتی که ما اینجا در میا نشون زندگی میکنیم مسخ و آلوده چیزهای دیگری هستند، بر عکس حرفهایی که میزنند مثل عدالت، احقاق حق، احترام و ... ولی در عمل شما چیز دیگری می بینید و واسه همین من براشون یک اصطلاح بکار میبرم که بی ربط نیست، میگم از روبرو آینه و از پشت سر قیچی هستند ای کاش این صحنه را نمیدیدم چون خیلی درد کشیدم، فکرش را بکنید، هموطنتان برای دگر اندیشی به جایی پناه آورده که روزی آرزوی بودن در چنین جامعه ای را داشته و برای رسیدن به چنین جامعه ای معلوم نیست چقدر حسرت خورده، حالا همین جامعه حسابش را چنان کف دستش گذاشته که از بی پناهی به آقای مندلیف شیمی دان روی آورده، شاید هم اگه مندلیف زنده بود او هم یک لگد به این بینوا میزد. به نظرم زیستن برای انسانیت و انسانیت برای همگنانه زیستن خیلی زیباست ولی چرا این زیبایی ها تحقق نمیابد من که نمیدانم، شاید هم تقصیر این بورژوای لعنتی است.اما آخر قصه را بشنویداتوبوس رسید، همه سوار شدند و اون بیچاره شده داشت تابلوی ساعت رسیدن اتوبوس را نگاه میکرد که راننده بی همه چیز یه نگاه به آینه کرد، عینک معجوجش را هم روی صورتش لغزاند و دکمه بسته شدن درب را فشار داد، اون مرد به سوی درب اتوبوس دوید ولی درب بسته شده هرگز باز نشد، هیچ کاری هم از دستش بر نیومد فقط داد کشید، فحش داد و گفت من دوباره به مرکز شهر برمیگردم، شاید میخواست برود آنجا تا از نقطه شروع حرکت اتوبوس امیدی برای سوار شدن داشته باشد. من که هیچ وقت به کسی ناسزا نمیگم یک فحش حسابی به این جماعت دادم. با خودم فکر کردم چرا آدمها به هم دیگه فحش مید هند؟ خیلی فکر کردم دیدم اتفاقا فحاشی میتواند واقعیت درونی آدمها باشد، به نظرم چندین عامل وجود داره که ما رو از ناسزا گفتن باز میداره، یکی تعلیمی که در خانواده و جامعه کسب کرده ایم، دوم تعقل و یکی هم ترس از ناهنجاریها ...و ما نمود واقعی آن را در دو قشر از جامعه میبینیم، کسانی که به جنون میرسند و کسانی که الکلیسم هستند(مصرف زیاد الکل). اینجا الکلی ها، مستقیم به خارجی ها بد و بی راه میگن و من همیشه یاد این مثل معروف می افتم که مستی و راستی، و شما در رفتارهای اجتماعی مردم شبهی از آن را میبینید ولی واقعیت تفکر و اندیشه آنها را وقتی که سرمست هستند میتوانید به عینه احساس کنید