Saturday, March 22, 2008

معصومه ضیائی

معصومه ضیایی
خانم معصومه ضیایی در سال 1335 در شهرستان خرم آباد متولد شد وی در همان دوران کودکی علاقه زیادی به شعر و ادبیات داشت و در سالهای 1353 تا 57 تعدادی زیادی از اشعار وی در روزنامه های کیهان و کیهان فرهنگی به چاپ میرسید وی سپس روی به نوشتن داستانهای کوتاه آورد و برخی از آثار وی را همین جا میتوانید بخوانیدخانم ضیایی با قلم توانا و پشتکار زیاد توانسته آثار ادبی زیادی را از مشاهیر ادبی دنیا نیز به فارسی ترجمه نماید وی هم اکنون ساکن کشور آلمان میباشند امید است که افرادی مثل وی الگویی باشند برای فعالیتهای بیشتر جامعه زنان ایران و مخصوصا زنان لر زبان
وی در سالهای اخیر در نشریاتی مثل دنیای سخن، و برخی نشریه های محلی مانند: فصلنامه ی آرا، روزنامه ی رشید و کتاب " شاعران صلح"
گردآوری ریرا عباسی)، و نشریه "دیدگاه" و " دفترها" (چاپ سوئد)، همکاری با نشریه ی اینترنتی " ادبیات و فرهنگ" به سردبیری میرزاآقا عسگری و . . . همکاری دارد معصومه ضیایی در حال حاضر دو مجموعه شعر و داستان آماده ی چاپ دارند
دخترِ روبخير كه عروس شد، دانست هرمز زن‌بگير نيست. صدای كِل تا پَرِ كوه می‌رفت. تا بُنِ اِشكفت! لوطی‌ها می‌زدند. دختر بچه‌ها ريز می‌خواندند. دختری قِر می‌داد و عربی می‌رقصيد. زن‌ها كِل زدند. اسپند دود كردند. عروسی توی دل او بود. اسپند وُ دود! :" بعدِ خداسال دوستی، اين َم آخرش!" وسط مجلس چند بار خواست بلند شود. محضِ گُلِ ِ رویِ روبخير نشست. به خاطرِ حرف اين وُ آن. " رو بخير چه تقصير داشت. دختر يُون‌الملك َم كه باشی، باز بايد بری خونه‌ی بخت!" دستش رفت به گوشواره‌ی‌ گوشش: "گير كی بيفتيد ایسه" ادامه مطلب
اینجا سه تا از داستانک های وی را بخوانید
راه حل ساده
پسرک می‌خواست درخت‌اش را به كریستف نشان بدهد. در راه مدرسه از او قول گرفت كه رازش را به كسی‌ نگوید. آن وقت درخت مال هر دوی آن‌ها می‌شد
كریستف اسم درخت را پرسید
پسرک خیلی فكر كرد. چیزی‌ به یادش نیامد. نه به فارسی. نه به آلمانی. ولی‌ گفت كه مادر و پدرش حتما می‌دانند. آن‌ها كتابی دارند، كه می‌توانند هر كلمه‌ای را هر چقدر هم كه سخت باشد، از توی آن پیدا كنند
كریستف گفت كه لازم نیست. پدر او پلیس است و حتما می‌داند. تازه مادر، برادر، پدربزرگ و مادربزرگ‌اش هم هستند. آن‌ها حتما می‌دانند
پسرک گفت مادر او مربای‌ خوشمزه‌ای‌ با میوه‌ی آن درست می‌كند و با خوشحالی‌ دست‌ها را به هم كوبید و به سمت درخت دوید خانم معلم به زغال‌اخته‌های‌ توی دست آن‌ها نگاه كرد
مبادا از این‌ها بخورید بچه‌ها!
كریستف گفت

- در ایران این‌ها را می‌خورندخانم معلم بعد از کمی فکر به پسرک نگاه کرد و گفت
خُب، اگر در ایران واقعا این‌ها را می‌خورند، تو می‌توانی بخوری!
بعد به کریستف نگاه کرد: ولی تو، تو می‌دانی‌ كه این‌ها خوردنی نیست. پس نمی‌خوری! یادتان كه نمی‌رود؟

زن
زندانی بود. توان‌اش كه فروكش می‌كرد، می‌گفتباید خودم را آزاد كنم. می‌روم. حتماهمه می‌دانستند كه او نمی‌تواند و نمی‌رود. هیچ كس هم نمی‌توانست به او كمك كند. بچه‌ها گاهی سرشان را زیر لحاف فرومی‌بردند و بی‌صدا هق‌هق می‌كردند. دست و پای او به آن‌ها بسته شده بودیك روز كمی پس از این كه آن‌ها یك به یك حلقه‌های‌ زنجیر را بازكردند و رفتند، وقت رفتن او هم رسید. برای همیشه

روز اول جنگ
آقاجان رادیو را روشن می‌كند. با صدای رادیو در اتاق سكوت می‌شود. همه به هم نگاه می‌كنند. در نگاه‌ها نگرانی و بی‌تابی است. هر چند لحظه یك بار، كسی وسطِ سكوت بقیه چیزی می‌گوید كه بی‌جواب می‌ماند. نوه‌ی‌ آقاجان چهار دست و پا توی اتاق می‌چرخد. به هر كس كه می‌رسد، روبرویش می‌نشیند و زل می‌زند به او. در نگاهش تعجب است. هیچ كس به او توجه نمی‌كند. رادیو مارش نظامی دیگری پخش می‌كند. همه با هم شروع می‌كنند به حرف زدن. بچه آستین پیراهن آقاجان را دو دستی‌ می‌گیرد. می‌خواهد بلند شود. نمی‌تواند و می‌افتد. گریه و جیغ‌اش همه را ساكت می‌كند. آقاجان او را بغل می‌كند. گوشی‌ تلفن را برمی‌دارد و می‌گوید:غلط نكنم كودتا شده


معصومه ضیایی
اشعاری مثل؛ هواخوری و يكشنبه‌های ا‌‌ُولم، شهرزاد، ضیافت با گرگاس، گریه، اعتراف، و داستان کوتاه گوشواره ها ، صدای سپیده و ماریا از سروده ها و نوشته های معصومه ضیایی میباشند
ترجمه شعر هایی مانند فرش - بندر مدفون و نبرد مرگ اثر جوزپه اونگارتی که توسط خانم ضیایی صورت گرفته
همچنین ترجمه شعر؛ با ضمانت ابرها اثر هیلده دُمین
و اشعار؛ پابلو نرودا، انسان‌ها، تو شادی از رُزه آوسلِندِر و فراموش کن ، چنین است، مرحله‌ها، من کیستم ، نفس من، تنهایی و اما من می‌دانم اثر رُزه آوسلِندِر
و آثاری مثل؛ در همه سو، ونیز من
اینجا هم ترانه های دور را بخوانید
از دیگر آثار وی ترجمه کتاب گل قاصد نو
ضیایی همچنین
شته: ولفگانگ بورشرت به ترجمه وی (معصومه ضیائی) و لطفعلی سمینو