Friday, July 20, 2007

گونگادین

سرگذشت شگفت انگیز کارگر لری که به زبان انگلیسی می نوشت


در سال 1321 فردی روستایی به نام علی میردریکوند برای دست یافتن به مزدی مختصر به کمپ انگلیسیها در حوالی خرم آباد (بدرآباد) مراجعه می کند و با حقوق ناچیزی مشغول به کار می گردد. علی، در مدت کوتاهی زبان انگلیسی را به خوبی فرا می گیرد.
بهشت برای گونگادین نیست، داستان واقعی علی میردریکوند (گونگادین) از صحنه های جالب، پندآمیز و عبرت آموز تاریخ یکصد سال اخیر لرستان و خرم آباد است. که از استعداد، ایمان و ذوق ادبی بی مانند مردمان این دیار حکایت می کند. غرض از به قلم آوردن و پژوهش دراین مورد آشنایی نسل فرهنگی و جوان با تاریخ سراسر پند وعبرت این دیار است.
در ابتدای قرن حاضر و پس از جنگهای جهانی، دنیا جولانگاه تاخت و تاز دیوسیرتان فاتح این جنگهای خانمان سوزمی گردد که، لرستان و خرم آباد نیز از این قاعده مستثنی نمی مانند. بعد از شهریور 1320 دو گروه آمریکایی و انگلیسی در کمپ بدرآباد واقع در حومه ی خرم آباد مستقرشده بودند. جنگ وچپاول ثروتهای خدادادی این سرزمین، بی کفایتی سردمداران، قحطی و خشکسالی باعث فقر و فلاکت مردم همیشه ستم کشیده این دیار گردیده بود. این عوامل سبب هجوم خیل عظیم مردم بیکار و گرسنه به بیگانگان واقع در کمپ بدرآباد جهت استخدام می گردد.
در سال 1321 فردی روستایی به نام علی میردریکوند نیز برای دست یافتن به مزدی مختصر به کمپ مراجعه می کند و با حقوق ناچیزی مشغول به کار می گردد. علی پس از استخدام با استعداد شگرفی که دارد در مدت کوتاهی در کمپ انگلیسی ها، زبان انگلیسی را به خوبی فرا می گیرد به گونه ایی که کتابهای انگلیسی را به خوبی می خواند و ترجمه می کند. اما نکته جالب توجه، ایمان و اعتقاد درونی علی به خدا و معلومات مذهبی و فلسفی شگرف فردی روستایی زاده به نام علی میردریکوند است.
در کمپ بدرآباد علی با ستوان جان همینگ آشنا می شود و این آشنایی بعدها به ترتیبی که گفته می شود موجب شهرت علی می گردد. نکته جالبتر در مورد اشتغال علی میردریکوند در کمپ،اصرار بی اندازه وی برای کار کردن با انگلیسی ها است. او حتی عنوان می کند که مرا به زندان بیاندازید ولی نگهبان من یک فرد انگلیسی باشد. این اصرار علی در کار کردن با انگلیسیها بالاخره نتیجه می دهد و علی به خوبی زبان انگلیسیها را فرا می گیرد.
بعد از این جریانات علی در کمپ مهندسی همراه با جان همینگ مشغول به کار می شود. در این بین علی به ابتکار خودش هر روز نامه ای به زبان انگلیسی بری ستوان همینگ می نویسد و از او می خواهد که به تصحیح نامه بپردازد؛ در خلال این نامه ها است که ستوان همینگ به استعدادهای خارق العاده علی و ایمان راسخش به پروردگار یکتا پی می برد. ماجرا به همین منوال ادامه می یابد تا اینکه روزی علی نامه ای برای خداحافظی با جان همینگ می نویسد ودر خلال نامه هنرمندانه به کنایه اشاره می کند که برای فرار از چنگ دو دشمن خونخوار قصد مهاجرت به خوزستان را دارد. منظور علی از دو دشمن خونخوار بیماری و سرمای کشنده ی زمستان بوده است. اما علی به ستوان همینگ اطمینان می دهد که همچنان به نگارش نامه برای او ادامه خواهد داد.
علی پس از آن به خرمشهر می رود و مشغول به کار می گردد. تا اینکه روزی فردی از هم ولایتی های خود را در بازارمی بیند و او خطاب به علی می گوید که «از خدا نمی ترسی که برادر و خواهرانت را به حال خودشان رها کرده ای، آنان گرسنه و برهنه اند و تو در اینجا آسوده خاطر قدم می زنی». این سخن غوغایی در درون علی برپا می کند و علی کار و زندگی را رها می کند و نزد خانواده اش باز می گردد و سوگند می خورد که به خاطر خانواده اش از آموختن زبان انگلیسی دست بکشد؛ و به همین دلیل کتابهای لغت خود را می سوزاند و با پس اندازش بذری می کارد و آردی می خرد، شکم برادر و خواهرانش را سیر می کند و به وضع معاش خانواده اش سر و سامانی می دهد.
پس از فراغت از وضع معاش خانواده علی دوباره به یاد فراگیری زبان انگلیسی می افتد. و خانواده اش که بی تابی علی را برای فراگیری زبان انگلیسی را می بینند، گاوی به او می دهند تا با پول حاصل از فروش آن، علی کاغذ و کتاب لغت بخرد؛ ولی افسوس که در بین راه دزدان دار و ندار علی را به یغما می برند و او را با کتاب لغتش در بیابان رها می کنند.
علی پس از مدتها گرسنگی بالاخره خود را به دهی می رساند ، مردم ده او را آب و غذا می دهند، پس از مدتی علی درآن دهکده هر روز به عنوان چوپان احشام دهقانان را به چرا می برد و در دامان پاک طبیعت به یادگیری و مطالعه زبان انگلیسی ادامه می دهد. روزی که حیوانات مشغول به چرا بودند. تعدادی از حیوانات به زد و خورد می پردازند و در این بین علی میانجی می گردد. هنگامی که علی به خود می آید می بیند که گاوها به جز ده صفحه، تمام کتاب لغت او را خورده اند. علی از فرط اندوه به خوابی عمیق فرو می رود و هنگامی به خود می آید که هوا تاریک شده است و احشام در بیابان پخش شده اند. علی بی درنگ حیوانات را جمع می کند، ولی گله در تاریکی شب مورد هجوم گرگان قرار می گیرد و چند رأس از حیوانات کشته و مفقود می شوند و به دنبال آن علی از ده اخراج می شود.
سرگذشت کارگر لری که برنده یکی از معتبرترین جوایز ادبی بریتانیا شد.
بدین ترتیب است که علی میردریکوندی به خلق یک شاهکار نفیس ادبی دست می زند.که نه تنها ستوان همینگ،بلکه همه ی بریتانیا را به تحسین و شگفتی وا می دارد. در این اثر طولانی و بلند، علی به خلق شخصیتهای جالب و بی بدیلی دست می زند. جالب است بدانید ستوان همینگ با کمک علی تنها موفق به پاکنویس کردن شصت هزار سطر از این داستان در دفتر خاطراتش می شود!!
بعد از این ماجرا و آوارگیهای فراوان، علی مدتی را نیز در کمپ امریکایی ها در شهر اهواز سپری می کند، اما عشق دیار و خانواده دوباره علی را به خرم آباد می کشاند. و مجدداً علی به نزد ستوان همینگ باز می گردد و به عنوان سرکارگر در کمپ بدرآباد استخدام می شود؛ باز همچون گذشته علی به نوشتن شرح حال خود و سفر پرماجرایش و همچنین نگارش نامه های روزانه اش به زبان انگلیسی، برای ستوان همینگ ادامه می دهد.
علی در یکی از نامه هایش استعداد ذاتی، قوت قلب و ایمان درونی اش را اینگونه به رخ ستوان همینگ می کشد: « من انتظار دارم که نور الهی بر قلب شما بتابد و مرا به کاری مشغول نمائید، اگر نور الهی بر قلب شما بتابد و در جائی که که انگلیسی باشد به من کار بدهید، من میتوانم طی خدکت خودم ظرف 5 ماه انگلیسی را به طور کامل یاد بگیرم .من امیدوارم خدا به دل شما بیاندازد که چنین کاری به من بدهید.».
جالتر آنکه وقتی ستوان همینگ انگیزه علی را از یاد گرفتن انگلیسی جویا می شود: علی او را این چنین پاسخ می دهد : «برای اینکه قلبم گواهی می دهد باید اینکار را بکنم.»ستوان همینگ که ذوق و استعداد شگرف علی را مشاهده می کند از او درخواست می کند که به جای نوشتن نامه کتابی به زبان انگلیسی بنگارد تا جان همینگ آن را برای هموطنانش در انگلستان منتشر نماید.
و این زمان است که علی میردریکوندی به خلق یک شاهکار نفیس ادبی دست می زند.که نه تنها ستوان همینگ،بلکه همه ی بریتانیا را به تحسین و شگفتی وا می دارد. در این اثر طولانی و بلند، علی به خلق شخصیتهای جالب و بی بدیلی دست می زند. جالب است بدانید ستوان همینگ با کمک علی تنها موفق به پاکنویس کردن شصت هزار سطر از این داستان در دفتر خاطراتش می شود!!
اما مکانی که علی در آن به خلق این اثر دست می زند،:«او شبها روی تخته ها و گونی ها در یک گاراژ متروک که در کنار ساختمان ناهار خوری قرار داشت، در میان سر و صدای سوسکها می خوابید و به عنوان میز تحریر از یک اجاق خوراک پزی کهنه، در آشپزخانه ای که آتش را می افروخت استفاده می نمود. و در هین جا بود که در وسط پیتهای نفت سیاه و تارهای عنکبوت با کوشش صادقانه دست به نوشتن زد؛ و شب هنگام ما در باره نوشته های و اندیشه های علی بحث می کردیم، و موضوع بحثهای ما یکسان نبود درباره خدا، فرشتگان، پیامبران، حضرت عیسی مسیح، قیامت، شیاطین، شکل جهان، اندازه ی دریاها، کوهها، حشرات، سلاطین، تفنگها، گیلاسها، ثروتمندان، فقرا و ... و او می نوشت و این نوشته ها صدها و هزاران کلمه می شد و هزاران صفحه کاغذ را پر می کرد، و کمتر اتفاق می افتاد که او در نوشته هایش دست ببرد، کلمه ای را حذف کند و یا در آن تجدید نظر نماید» (مقدمه ی کتاب بهشت برای گونگادین نیست، به قلم ستوان جان همینگ).
دیو یک شاخ ، ستارگان چشمک زن ، قهرمان دیوانه ، مهمانخانه چی ، خداوند شیر صفت ، را در این داستان علی ابداع می کند، او است که در دنیای داستان « پادشاه مستبد و کوته فکر» را همچون « یک خیار تازه» دو نیم می کند. و سلطان کوته فکر دیگری را خلق می کند، که « دیوانه وار سبیلهای خود را تاب می دهد».
درشاهکار ادبی علی میر دریکوندی اهریمنان و شیاطین ، پیرزنهای جادوگر و کافر هزار هزار قتل عام می شوند و « سرهای آنان چون گردو روی زمین ریخته می شود » و حتی آسمان هم از تیغ او بی نصیب نمی ماند. و جالب آنکه در تمام داستانهای علی در سرانجام کار، ذات مقدس حق بر اهریمنان پیروز می شود.
طبق اظهارات ستوان جان همینگ ، علی در لا به لای دست نوشته هایش بارها به رابطه ی نزدیک خویش با خداوند متعال اظهار می کند و حتی صفات شگفت و جدیدی نیز به خالق جهان نسبت می دهد.
به عنوان مثال کتاب علی میر دریکوندی (بهشت برای گونگادین نیست) با این سه جمله به گونه ایی غریب آغاز می گردد:
بدون مشیت پروردگار هیچ کاری انجام نمی شود.
بدون اراده ی خداوند هیچکس نمی تواند زندگی کند.
بدون خدا هیچ چیز رشد نمی کند.
این کتاب داستان سفر شگفت انگیز و خارق العاده چند افسر به همراه گونگادین است سفری در جاده ی کهکشان و به مقصد بهشت؛ اما قبل از گذر از «دروازه ی بهشت» باید «جواز آزادی» را در «میدان داوری» و از دست «داور» گرفت . عبور بدون مجوز از دروازه ی بهشت در داستان علی میردریکوندی حتی برای ژنرالهای بلند پایه هم مقدور نیست. آری سرنوشت و واقعیات تلخی که درباره ی همه صادق است. ستوان همینگ این کتاب را نوعی پیشگوئی علی میردریکوندی پس از جنگ سوم جهانی می داند، جنگی که علی آن را «جنگ دور کردن زندگی» می خواند. درباره نثر و محتوای داستان نیز همین قدر بس که شخص ستوان همینگ زبان داستان را با کتاب مقدس «عهد جدید»مقایسه می کند، و عنوان می کند که منتقدان مذهب کاتولیک (پروتستان ها) آن را سخت دوست می داشتند، و متعصبین و سنّتی گرایان کاتولیک،محتوای آن را کفر آمیز قلمداد می کردند!!
توصیفات بسیار دقیق و بی بدیل علی نیز در این کتاب جالب است. به عنوان مثال در قسمتی از داستان که افسران به قصد دروازه بهشت در جاده کهکشانی قدم برمی دارند دنیای پیش روی آنها اینگونه توصیف می گردد: «چقدر هوای این دنیا زیبائی لایتناهی، شکوه لایتناهی و ارزش لایتناهی دارد! مخلوقات زیر پای ما، روی کره زمین اگر از چنین هوائی، که خوبی آن بی انتها است داشتند، هرگز نمی مردند.» و یا در جای دیگر هنرمندانه جاده کهکشان اینگونه وصف شده است:«ماه در آسمان نبود، اما تشعشع جاده کهکشان، رنگ آبی آسمان و نور ستارگان همه جا را کاملاً روشن کرده بود، به همین جهت آنها می توانستند تا فاصله پنج کیلومتری خود را در همه ی جهات ببینند». اما در ترجمه مقاله ی ستوان همینگ این اظهار نظر وی درباره ی علی میردریکوندی بسیار جالب است. « اگر نسخه ی خطی داستان او که با خط بد و به زحمت روی صدها کاغذ کثیف نوشته شده است برای همیشه در پس پرده فراموشی بیفتد و خود علی هم محکوم به گناهی نکرده باشد، دست کم این افتخار تا ابد برای من محفوظ است که به جهانیان سخنی از مردی اندک مایه و در عین حال پرمایه، که بالفعل چیزی نداشت و بالقوه مالک همه چیز بود، گفته ام». اما ستوان همینگ به جز کتاب «بهشت برای گونگادین نیست» از یکی دیگر از داستانهای علی میردریکوندی تحت عنوان «نورافکن» نام می برد، که قهرمان داستان فردی به همین نام است، از این داستان هم احتمالاً چیزی منتشر نشده است.

و بدین ترتیب علی میردریکوندی در سالهای آغازین دهه ی چهل، سوژه ی اول مطبوعات و محافل فرهنگی ایران می شود، اوج این هیاهو در تابستان سال 44 است که تلاشهای جویندگان، برای یافتن علی میردریکوندی بی نتیجه می ماند.

اما نظر آمریکائی های مشغول در کمپ بدرآباد نیز در این رابطه جالب توجه است،آنان علی میردریکوندی را گونگادین می نامیدند.و اعتقادات درونی علی و رابطه ی وی با خدا در نظر آنان بسیار شگفت می نمود.
حتی زمانی که فرمانده ی آمریکایی های کمپ بدرآباد تصمیم می گیرد ناشیانه علی را دست بیندازد با پاسخ قاطع و جالب او مواجه می شود.
فرمانده ی آمریکایی عنوان می کند که :«شنیده ام گونگادین (لقبی که امریکائی ها به علی میردریکوندی داده بودند)اشیائی را از پادگان مخفیانه بیرون برده است و من می خواهم که او را از اینجا بیرون کنم ونامش را در دفتر سیاه ثبت کنم».
فرمانده ی امریکائی به دنبال این اظهارات انتظار دارد که علی به دست و پایش بیفتد و پوزش بخواهد و او را التماس کند.اما علی با سادگی و با قوّت قلبی که حاکی از ایمان راسخش به خدای متعال بود، اینگونه او را پاسخ می دهد:«اگر شما نام مرا در دفتر سیاه ثبت کنید، من نیز در روز جزا خدا را وادار خواهم کرد تا همان کاری را در حق تو انجام دهد که تو امروز در حق من انجام می دهی».
به دنبال خروج نیروهای بیگانه از ایران ستوان همینگ به انتشار کتاب علی میردریکوندی تحت عنوان «بهشت برای گونگادین نیست» که به زبان انگلیسی تألیف شده بود، همت می گمارد، اما متاسفانه به دلیل هزینه های گزاف چاپ و حروف چینی کتاب در آن زمان، از داستان شصت هزار سطری تنها حدود چهارصد سطر در انگلستان منتشر می شود.
انتشار این کتاب در انگلستان سر و صدای زیادی به پا می کند و کتاب «بهشت برای گونگادین نیست»چندین جایزه ادبی کشور انگلیس را به خود اختصاص می دهد و همه برای یافتن علی میردریکوندی یا به قول خودشان «گونگادین» به تکاپو می افتند. همه کنجکاو دیدن گونگادین و تحویل جایزه اش به وی، می شوند.
برای اثبات این مدعا مقدمه کتاب «بهشت برای گونگادین نیست»به قلم فردی به نام ر.ث زاهنر (که ظاهراً ناشر کتاب بوده است، و در دانشگاه آکسفورد مشغول به کار بوده است)را می آورم.
«مانند ژنرال دوگل او بی رقیب و تنها بود، به عنوان یک مرد و یک نویسنده باید مقایسه را همین جا پایان داد. او علی میردریکوندی نام داشت، ولی ترجیح می داد گونگادین خوانده شود دهقانی بود از سرزمینهای لرستان در جنوب غربی ایران و در هیچ قاموسی نمی شد او را باسواد نامید وقتی من در سفارت انگلیس در تهران کار می کردم او به عنوان خانه شاگرد به منزلم آمد و شش هفته پهلویم بود و سپس ناپدید شد.این تمام آشنایی من و او بود.خارق العاده ترین شخصیتی که تا کنون در همه عمرم ملاقات کرده ام، یعنی مصنف این کتاب.
به نظر می رسید که حتی کثافت را به خاطر خود آن دوست داشت.در عین سادگی و بی تکلفی صاحب طبعی ستیزه جو بود.شما را می خنداند اما وانمود می کرد که نمی داند برای چه شما می خندید و انسان ناگزیر از خود می پرسید آیا او در همان حال، در ته دلش به من نمی خندد؟
چون دهقان بی چیزی بود حق نداشت سواد داشته باشد، معذالک پیش خود نوشتن فارسی را یاد گرفته بود.چگونه و کجا من نمی دانم.و پس از ورود نیروهای انگلیسی و امریکایی به ایران در دوران جنگ، با همین شیوه پیش خود انگلیسی را نیز آموخت.از روی کتاب فرهنگ لغت و از راه گوش کردن به مکالمه سربازان انگلیسی و خواندن کتاب انجیل سن ماتیو که یک پیش نماز مسیحی به او داده بود.
نتیجه این خودآموزی نثر انگلیسی این کتاب است که به صورتی قابل توجه تشویق آمیز و تأثر انگیز است.به نظر من وقتی او عبارتی را غلط می نوشته خود متوجه می شده، اما عقیده داشته همانطور که خودش فکر می کند اگر بنویسد بهتر است.
و چه کسی می تواند مدعی شود که زیبایی نامحدود و لایتناهی به مراتب بهتر از زیبایی محدود و تعریف شده نیست و یا یک سرازیری مطلق و بی انتها به مراتب گویاتر از یک سراشیب خاک ریز محسوب نمی شود.
او تا سال 1949با آقای همینگ در تماس بود و از آن به بعد از او خبری ندارم. سال گذشته من از کمک مسئولان ایرانی برای آنکه از سرنوشت او با خبر شوم برخوردار گشتم، اما تاکنون کوشش هایم در این را بی نتیجه مانده است.اکنون که این کتاب سرانجام انتشار یافته است، امیدواری بسیاری دارم تمام آنان که به این ماجرا احساس علاقه می کنند، کوشش های خود را برای یافتن او دو برابر کنند، تا گونگا (که هرگز از هیچکس هیچ چیز انتظار نداشته است) سرانجام بتواند پاداش خود را دریافت دارد.»

ر . ث زاهنر
دانشگاه آکسفورد- 14 مارس 1965

به دنبال این ماجراها غلامحسین صالحیار کتاب «برای گونگادین بهشت نیست»را ترجمه می کند.این کتاب ابتدا به صورت پاورقی در روزنامه ی اطلاعات و سپس در سالهای آغازین دهه ی 40کتاب جیبی «برای گونگادین بهشت نیست» در ایران منتشر می شود. و با انتشار این اثر نام علی میردریکوندی در سراسر کشور بر سر زبانها می افتد.و عده ای درصدد بر می آیند تا او را بیابند. و بدین ترتیب علی میردریکوندی در دهه ی چهل سوژه ی اول مطبوعات و محافل فرهنگی ایران می شود، اوج این هیاهو در تابستان سال 44 است که تلاشهای جویندگان، برای یافتن علی میردریکوندی بی نتیجه می ماند.
پس از این ماجراها عده ای فقط به این دلیل که علی میردریکوندی را پیدا نکردند، شروع به افسانه سرایی و دروغ پردازی درباره ی او کردند، عده ای کتاب «برای گونگادین بهشت نیست» را ساخته و پرداخته ی انگلیسیها خواندند و ناجوانمردانه کوشیدند تا این «میر لرستانی» و حقایق زندگی اش را انکار کنند. عده ای هم با غرض و یا از روی بی اطلاعی او را مرتاضی هندی خواندند و هویت لرستانی و حتی ایرانی وی را انکار کردند و سعی نمودند اذهان جامعه را منحرف سازند. اما زهی خیال باطل! دنیا علی میردریکوندی یا گونگادین را شناخته بود.
اما به راستی سرنوشت علی میردریکوندی چه شد؟
داستان زندگی، و زندگی داستانی اش به کجا ختم گردید؟
سرانجام گونگادین میرِ لر،کسی که همه ی پشت میزنشینهای آکسفورد سراغش را می گرفتند به کجا کشید؟
آری کسی که کودکی اش را در کوهستانهای قحطی زده ی لرستان گذراند و خود و خانواده اش را قوتی جز بلوط نبود، جوانی و میانسالی اش گاه به دنبال بیگانگان برای فرا گرفتن زبان انگلیسی و گاه از شهری به شهری برای سیر کردن شکم خود و خانواده اش به کارگری و چوپانی مشغول بود؟ کسی که زندگی و عُمرش قصه ی رنج و درد بود، برای پیری و مرگش هم جز رنج و درد مگر انتظار دیگری می توان داشت؟

روزنامه های اطلاعات و کیهان آن زمان پی در پی سراغ علی میردریکوندی را می گیرند، عکس و ترجمه ی کتابش را چاپ می کنند،و همه سراغ این نویسنده ی لرستانی را می گیرند. انجمنهای ادبی طرفدار او می شوند، و هر نشریه ایی راست و دروغ درباره ی گونگادین مطلب چاپ می کند.

آری زندگی گونگادین چون یک داستان دراماتیک ادامه و پایان می یابد.بعد از خروج نیروهای بیگانه علی میردریکوندی از آنجا که بیشتر روزهای عمرش را با بیگانه ها گذرانده بود،نه کسی از طایفه اش او را به رسمیت می شناسد، و نه در شهر و دیارش کسی به او اهمیت می دهد.آری انگار دیگر کسی زبان او را نمی فهمد، به ناچار دوباره علی چون روزهای گذشته بار سفر می بندد و از شهری به شهری مسافرت می کند، اما دل بی قرار او در هیچ جا آرام و قرار نمی گیرد، به ناچار دوباره به لرستان بر می گردد.
آری علی میردریکوندی، گونگادین، همان جوانی که روزها تا شب کار می کرد، و شبها تا صبح می خواند و می نوشت، همان کسی که با شوقی وصف ناشدنی کتابهای انگلیسی را می بلعید، و خستگی در وجودش راهی نداشت، حال تنها و بی خانمان آواره ی خیابانها می شود. آری علی میردریکوندی تنها و بی کس می ماند، به قول جدّ فرزانه اش «میرنوروز»:
پیری و دسِّ پَتی دردِه کَمئ نئ اَر وِه دؤلت بَرَسی، پیری غَمئ نئ
علی میر دریکوندی بالاخره سالهای واپسین عمرش در بروجرد ماندگار می شود، اما تنهایی اش در آنجا نیز ادامه می یابد، آنجا حتی هویت و تبارش هم به دست فراموشی سپرده می شود. اهالی بروجرد علی را به علت اینکه مدام لبانش مشغول ذکر«یا حضرت عباس»بود، با نام سید عباس می شناختند.و کمتر کسی از گذشته ی او اطلاعی داشت، همه او را آشفته ایی مجنون و خیابان گردی شیدا می دانستند، که چون دیوانگان دور و برش پُر بود از مجلات و کتابهای انگلیسی.
جلوه ها کردم و نشناخت مرا اهل دلی منم آن سوسن وحشی که به ویرانه دمید.
تنها کسانی که در این چند سال در بروجرد با سیدعباس (علی میردریکوندی)دم خور بودند، چند تن از کتاب فروشها (مثل میرزا حسین کتاب فروش)و روزنامه فروشیهای شهر بروجرد ولی هیچ کس نمی دانست این گدای آشفته کیست و از کجا آمده است.اما همه ی آنها اذعان داشتند که این پیر بیغوله نشین انگلیسی را به خوبی می داند، گاه کسانی هم از روی کنجکاوی به دیدن این مرد آشفته می رفتند و گاهی دبیران و دانش آموزان سؤالات انگلیسی خود را از او می پرسیدند.
عبدالکریم جربزه دار نیز در مقاله ای تحت عنوان «یک روز از زندگانی گونگادین» درباره ی گونگادین عنوان می کند که وی به کتابفروشیهای بروجرد رفت و آمد داشت و هر روز از آنها کتاب و مجلات انگلیسی امانت می گرفت، و سالم و تمیز به صاحبانشان تحویل می داد، جربزه دار نیز یادآور می شود که ذکر دایمی او یا حضرت عباس بوده است.
جربزه دار، اسباب و اسلوب زندگی سیدعباس را اینگونه توصیف می کند:
«سید شبها را در زیر یکی از طاقهای داخلی کنار قبرستان می گذراند.لحافی مندرس وجای جای ان سوخته از آتش سیگار و تشکی که خدا عالم است چه رنگی بوده و اکنون از زور چرک سیاه، با متکای گرد آن هم چرک مرده ی سیاه و حصیری و چراغ والور نفتی و کتری کوچک و کاسه ایی که هر دو روحی بودند، همه و همه ی زندگی سید عباس بود..... {شبها} حصیر را پهن می کرد و تشک را می انداخت و متکا را بالای تشک می گذاشت روی تشک می نشست تکش را به متکا و دیوار می داد و لحاف را رویش می کشید و شروع به مطالعه می کرد اول سوره ای از قرآن را که خود وعده کرده بود برای پسر ناکام میرزاحسین می خواند، بعد مجله ای را که عاریه گرفته بود.نیمه های شب که حتما مرده ها هم به خواب رفته بودند از جیب بغل پالتویش کتاب انگلیسی جیبی ایی در می آورد و می خواند و دم دمای صبح می خوابید..... »
سیدعباس با هنرمندی خاصی اشعار خیام، باباطاهر و ... را فی البداهه باز سرایی می کرد و آن را در محاورات روزانه اش به کار می برد:
«به صحرا بنگرم، صحرا نه وینم
به دریا بنگرم، چیزی نه وینم
به هر جا بنگرم، کوه و در دشت
به جز بخت سیاه خود نه وینم»
و یا سید عباس (علی میردریکوندی)در جواب کسانی که خاطر وضعیت ظاهری و شیوه ی زندگی اش، وی را مورد عتاب قرار می دادند، اینگونه می سرود:
«کسی کآگه ز حال ما نباشه
گرم شنعت کند بی جا نباشه
بداند هر که بیند آن دگر رو
که سید بی سبب رسوا نباشه»
و هنگامی که میرزا حسین(کتاب فروشی بروجردی)از گذشته ی سید عباس (گونگادین)سؤال می پرسد، سیدعباس با صدایی رسا اینگونه او را پاسخ می دهد:
«حسین امشب نه وقت قال و قیل است
نه هنگام حکایات طویل است
ببین مشدی قوافل در قوافل
به هر جانب صدای الرّحیل است»
عاقبت در یک شب سرد پاییزی (پنجم آذر 1343)علی میردریکوندی، گونگادینی که هر روز در آکسفورد انگلستان برای او سیمنار و گرامیداشتی بر پا بود و از جوایز نفیسش صحبت می شد، در زیر پلاسی مندرس، از سرما، خماری و گرسنگی در کنج دیوارهای امامزاده جعفر بروجرد بی سر و صدا جان می سپارد و او را با همان نامی که می شناختند(سید عباس) غریبانه به خاک سپردند.
عجیب است، که تنها چند ماه بعد از مرگ علی میردریکوندی، جستجو و تکاپو برای یافتن او آغاز می شود، صحبت از سرنوشت جوایز نفیس وی می شود، آری گونگادین همان آشفته ایی بود که هر روز با چند کتاب زیر بغلش خیابانهای بروجرد را زیر قدمهایش می پیمود و ندا می داد یا حضرت عباس.و شبش را در قبرستانها و ویرانه ها، به صبح می رسانید.
آری گونگادین که می میرد، آن موقع همه از او صحبت می کنند، برایش بزرگداشت می گیرند، انجمنهای ادبی طرفدار او می شوند، روزنامه ها پی در پی مقاله درباره ی او منتشر می کنند، و هر نشریه ایی راست و دروغ درباره ی گونگادین مطلب چاپ می کند.
روزنامه های اطلاعات و کیهان آن زمان پی در پی سراغ او را می گیرند، عکس و ترجمه ی کتابش را چاپ می کنند، و همه سراغ این نویسنده ی لرستانی را می گیرند.اما همانگونه که اشاره شد عده ای از این نشریات هم منکر وجود چنین شخصیتی می شوند و آن را ساخته ی انگلیسیها می دانند.
یکی از نشریاتی که درباره ی علی میردریکوندی مطالبی منتشر می کرد، نشریه ی «فریاد خوزستان» بود، به دنبال انتشار این مطالب، حائری (کوروش) از طرف انجمن ادبی دانشوران بروجرد، اینگونه منکرین و دروغ پردازان درباره ی علی میردریکوندی را پاسخ می دهد:
«چون در مورد علی میر لرستانی نویسنده ی (برای گونگادین بهشت نیست)اخیراً مقالاتی مبهم و برخلاف حقیقت، غیر منصفانه در مجلات و روزنامه ها انتشار یافته است، لذا به عرض مراتب زیر مبادرت می نمایند. این که نوشته اند شخصی به نام علی میردریکوندی وجود نداشته است و این کتاب ساخته و پرداخته ی انگلیسیها است، در جواب به اطلاع می رساند که علی میردریکوندی در سالهای اخیر مقیم شهرستان بروجرد بوده و عده ی کثیری از اهالی و نویسندگان، شاعران و کتاب فروشیها او را کاملاً می شناسند و بعضی با نامبرده دوستی نزدیکی داشته اند و آقایانی که به زبان انگلیسی مسلط می باشند، تصدیق می نمایند که علی میردریکوندی، انگلیسی را بسیار خوب می دانسته و تردیدی نیست که کتاب مورد بحث و داستان نورافکن را خود او به انگلیسی نوشته است.نامبرده در روز پنجم آذر ماه 1343 فوت کرد و در امامزاده جعفر بروجرد دفن شد. بدین ترتیب تصدیق خواهند فرمود که کسی که روزگارش با فقر و فلاکت سپری شده و در این حال دارای ذوق و شوقی نیز بوده است، اینک انصاف نیست که مرده ی او را به شلاق ببندند.»(فریاد خوزستان،شماره611 مورخه 11 مرداد 1344)

روزنامه اطلاعات، امروز در راه‌ تجليل‌ از آقاي«علي‌ ميرديركوندی»نويسنده‌ گمشده‌ كتاب‌ «براي‌ گونگادين‌ بهشت‌ نيست» قدم‌ ديگري‌ برداشت‌ و تشريفات‌ مقدماتي‌ را براي‌ معرفي‌ اين‌ كتاب به انجمن‌ جوايز نوبل‌ (واقع‌ در شهر استكهلم‌ پايتخت‌ كشور سوئد) آغاز نمود.(روزنامه اطلاعات- مورخه ۱۴ تیر ۱۳۴۴ )

گویا در آن زمان صحبتهایی هم مبنی بر معرفی علی میردریکوندی به کمیته ی نوبل و اعطای جایزه ی نوبل به وی سر زبانها بوده است.
نقل قولهای زیر اثبات این مدعا هستند.
» روزنامه اطلاعات، امروز در راه‌ تجليل‌ از آقاي«علي‌ ميرديركوندی»نويسنده‌ گمشده‌ كتاب‌ «براي‌ گونگادين‌ بهشت‌ نيست» قدم‌ ديگري‌ برداشت‌ و تشريفات‌ مقدماتي‌ را براي‌ معرفي‌ اين‌ كتاب‌ به انجمن‌ جوايز نوبل‌ (واقع‌ در شهر استكهلم‌ پايتخت‌ كشور سوئد) آغاز نمود.در شماره‌ ديروز نوشتيم‌ نخستين‌ نسخه‌ از كتاب‌ مذكور كه‌ براثر تقاضاي‌ تلفني‌ اطلاعات‌ از لندن‌ به تهران‌ فرستاده‌ شده‌ بود مقارن‌ ظهر به دفتر روزنامه‌ اطلاعات‌ واصل‌ شده‌ و بلافاصله‌ ترجمه‌ متن‌ آن‌ بطور اختصاصي‌ در اطلاعات‌ شروع‌ گرديد و دنباله‌ آن‌ بتدريج‌ در شماره‌ امروز و آينده‌ چاپ‌ مي گردد.»(روزنامه اطلاعات، مورخه 14 تیر 1344 )
این مطلب را خسرو شاهانی در نشریه ی خواندنیها می نویسد.
«زحمات جناب آقای حائری و سایر همکاران و دوستان گرامی ایشان را در امر شناساندن علی میردریکوندی در خور همه گونه تحسین است و امید است که شرح زندگی این نابغه ی دیار ما هم هر چه زودتر از طرف انجمن ادبی دانشوران بروجرد منتشر شود و جایزه ی نوبل هم را به بازماندگان آن مرحوم و یا دوستان نزدیکش بدهند، اما جناب حائری چطور این بابا ! با این همه سرشناسی که در نامه تان مرقوم فرموده اید و نویسندگان می شناختندش، شعرا با او دوست بودند و صاحبان کتاب فروشیهای بروجرد با او در یک کاسه آب می خوردند، در محافل ادبی رفت و آمد داشته آن وقت روزگارش طبق نوشته ی خود جنابعالی در فقر و فلاکت سپری گردیده و از گرسنگی فوت کرده است.» (نشریه ی خواندنیها، سال 25، شماره 95، مرداد 1344، ص 14 و 40 )
نمونه فوق از موارد بی مهری نشریات نسبت به علی میردریکوندی است. اما آنچه ما در جهت شناخت بیشتر علی میردریکوندی بیشتر یاری می کند، چهاردهمین جلسه ی انجمن ادبی دانشوران بروجرد در روز سه شنبه 22 تیر ماه 1344 به منظور تجلیل از علی میردریکوندی برگزار گردیده است، در این جلسه شاعران درباره ی او شعر سروده اند و مطلعان در باره ی او خاطرات خود را بیان کردند.

غلامحسین معماری این گونه علی میردریکوندی را در شعرش می ستاید:
نازم این طاقت و این صبر و گران جانی را وین همه رنج علی، میر لرستانی را
کاخ ییلاقی او بود سر گورستان کن نظر مسکنت و فقر و پریشانی را
موقع بهمن و دی مأمن وی گلخن بود یعنی ای دوست ببین کاخ زمستانی را
موی ژولیده و رخسار غبار آلوده هیچ نشناخت کس آن گوهر پنهانی را
گاه می گفت: بسوزه دلتان بر حالم گاه یا حضرت عباس برسان بانی را
بود تا زنده ز دل درد و خماری نالید کس نپرداخت به او حق مسلمانی را
حال سرتاسر دنیا همه جا صحبت اوست کرده مشغول بخود عالی و هم دانی را
منتشر گشت کتابش چو به لندن فهماند هوش سرشار لر و ملت ایرانی را
چهره ایی بود که چون پرده برافتاد از او کرد روشن افق عالم انسانی را
شرح داده است به نورافکن و گونگادینش قصه ی بی سر وسامانی و حیرانی را
با چنین تیرگی بخت، کس معماری نتواند سپرد این ره طولانی را
حسن گودرزی در مقاله ای با عنوان «خلاصه ای از خاطرات من» نوشته است:
«هم اکنون در شمال شرقی بروجرد در جوار امامزاده جعفر،انسانی در دل خاک آرمیده است که گورش چون گورهای بینام و نشان، نشانه ای برای شناختن ندارد... چشمانش سیاه و موی سر و محاسنش سیاه و در هم بود... شخصاً چند بار با او انگلیسی صحبت کردم مخصوصاً شبی او را در کنار یک دکه ی مطبوعاتی به صحبت گرفتم و او هم به انگلیسی جواب داد که در اینجا از نقل جمله ی انگلیسی خودداری کرده و فقط برای آشنایی خوانندگان به دانش و اندیشه ی علی میر ترجمه ی مکالمه ام را با او بیان می نمایم. از او پرسیدم درباره ی زندگی چه می دانی ؟! در جوابم با نگاه عمیقانه ای که گویی نامرادیهای زندگی را به خاطرش می آورد لبهای کلفت و سیاه خود را گشوده و مانند یک فیلسوف چنین گفت: در زندگی نقطه ی روشنی نمی بینم فقط می پندارم که چون دود سیگار می گذرد. سؤال دوم من از او این بود که پرسیدم چه چیز از زندگی را دوست داری؟ در جوابم گفت: سکوت مطلق شبها و مطالعه را دوست دارم. با شنیدن این جمله هیجان ضمیر و افکار پریشان نگذاشت سؤال دیگری بنمایم او هم با قطع صحبت ندا در داد: یا حضرت عباس و از جلوی دیده ام گذشت. هر کس به زبان انگلیسی آشنایی کامل داشته باشد می داند که سکوت مطلق شب یک اصطلاح زیباست که در جواب من به زبان جاری نمود.»(با تلخیص)
گودرزی در ادامه ی همین مقاله صحنه ایی دردناک و تأسف برانگیز را آورده است که در آن پاسبانی نادان او را جرم دزدیدن لحافی کهنه جلب می کند، اما علی میردریکوندی اظهار می دارد که لحاف مذکور متعلق به خود اوست که در ازای خرید کتابی قصد فروش آن را داشته است.
قاسم باستانی در مقاله ایی دیگر اینگونه زندگی و مرگ گونگادین را شرح می دهد:
«ژولیده ای ژنده پوش و تهی دستی برهنه پای و سر سال 1337 به بروجرد آمد و تا پنجم آذر 1343 که دعوت حق را لبیک گفت قریب به هفت سال با رنج بسیار در این دیار بزیست و با سختی مُرد. نام او علی میردریکوندی بود و زادگاهش قریه ی دادآباد. این قریه بین خرّم آباد و دزفول واقع شده است. مدفن او قبرستان شهدا و این قبرستان بین امامزاده جعفر و مصلای بروجرد است، آن مرحوم را با نام سید عباس و مجهول الهویه به خاک سپردند، شهرتش به این نام تذکر و ترنم دایمی وی در هنگام شب به ذکر شریف یا حضرت عباس بوده است و نوای جانسوز او هنوز در گوش دل طنین انداز است.... اندامی لاغر و چهره ی سیاه و محاسنی انبوه داشت. قامتش به سان مشاعر و افکارش موزون و معتدل بود و ... و با اینکه مسکن و استراحت گاهی نداشت و شبها در زوایای مساجد و گورستانها به سر می برد. هیچ وقت از مطالعه و تفکر غافل نبود و همواره کتاب می خواند و سیر آفاق و انفس می کرد... با این همه فقر و تهیدستی و تحمل رنج همواره شاکر بود و در این مصائب صابر، هیچگاه ناشکیبایی نشان نداد و ناسزایی از او شنیده نشد. در عالم تسلیم و رضا خیمه برافراخته بود، او را مصداق الفقر فخری باید دانست»(با تلخیص)

تحقیق و پژوهش: مهدی ویس کرمی