Friday, July 20, 2007

با چشم‌ها

با چشم‌ها
ز حيرت اين صبح نابه‌جای
خشکيده بر دريچه‌ی خورشيد چارتاق
بر تارک سپيده‌ی اين روز ِ پابه‌زای ،
دستان بسته‌ام راآزاد کردم اززنجيرهای خواب.

فرياد برکشيدم

اينک
چراغ معجزه
مَردُم!

تشخيص ِ نيم‌شب را از فجردر چشم‌های کوردلي‌تان سويي به جای اگرمانده ‌ست آن‌قدر،

تا
از

کيسه‌تان نرفته تماشا کنيد خوب

در آسمان شب

پرواز ِ آفتاب را !

با گوش‌های ناشنوايي‌تان
اين طُرفه بشنويد
در نيم‌پرده‌ی شب
آواز ِ آفتاب را

ديديم

گفتند خلق، نيمي

پرواز ِ روشن‌اش را. آری!

نيمي به شادي از دلفرياد برکشيدند:

با گوشِ جان شنيديم
آواز ِ روشن‌اش را

باری من با دهان حيرت گفتم

اي ياوه
ياوه
ياوه
خلائق
مستيد و منگ؟

يا به تظاهر

تزوير مي‌کنيد؟ از شب هنوز مانده دو دانگي.ور تائب‌ايد و پاک و مسلمان

نماز را

از چاوشان نيامده بانگي

هر گاوگَندچاله دهاني آتش‌فشان ِ روشن ِ خشمي شدــ اين گول بين که روشني ِ آفتاب را
از ما دليل مي‌طلبد.
توفان خنده‌ها

خورشيد را گذاشته

مي‌خواهد

با اتکا به ساعت شماطه‌دار ِ خويش بيچاره خلق را متقاعد کند


که شب

از نيمه نيز برنگذشته‌ست

توفان خنده‌ها

من درد در رگان‌ام حسرت در استخوان‌ام

چيزي نظير آتش در جان‌ام
پيچيد

سرتاسر وجود مرا

گويي

چيزی به هم فشرد
تا قطره ‌يي به تفته‌گي خورشيدجوشيد از دو چشم‌ام
.از تلخي تمامي درياهادر اشک ناتواني خود ساغری زدم
آنان به آفتاب شيفته بودند زيرا که آفتاب تنهاترين حقيقت ِشان بوداحساس ِ واقعيت ِشان بود
.با نور و گرمي‌اش مفهوم ِ بي‌ريای رفاقت بود
با تابناکي‌اش مفهوم بي‌فريب صداقت بود
اي کاش مي‌توانستنداز آفتاب ياد بگيرندکه بي‌دريغ باشند در دردها و شادی‌هاشان

حتا

با نان خشک شان

و کاردهای شان راجز از برای قسمت کردنبيرون نياورند
افسوس
آفتاب

مفهوم بي‌دريغ عدالت بود وآنان به عدل شيفته بودند واکنون

با آفتاب ‌گونه ‌يي

آنان را

اين‌گونه

دل

فريفته بودند

ای کاش مي‌توانستم خون رگان خود را

من

قطره
قطره
قطره
بگريم
تا باورم کنند

ای کاش مي‌توانستم

يک لحظه مي‌توانستم ای کاش

بر شانه‌های خود بنشانم اين خلق بي‌شمار را
،گرد ِ حباب خاک بگردانم تا با دو چشم خويش ببينند
که خورشيد شان کجاست و باورم کنند

ای کاش مي‌توانستم زنده ياد احمد شاملو